کنار آمدن با غم از دست دادن عزیزان
اندوه و غم از دست دادن یک عزیز از آندسته احساساتی است که زندگی خود را دارد. همه احساسات را درون خود دارد و بعضی وقت ها هیچ راهی برای درک کردن آن نیست.
مردمان:«با خودتان مهربان باشید، همین روزهاست که خودتان را از دست بدهید.» - - باب گنووسی " Bob Genovesi”
مهرماه پارسال در یک مهمانی یکی از دوستان دوران دانشگاهم را دیدم که بیست سال بود از او خبر نداشتم.
«چه خبر؟ به نظر همه چی روبه راه می رسه؟»
«اوم، مادرم فوت کرد و از شوهرم جدا شدم.»
او جواب داد: «اوه متاسفم، اتفاق های خیلی بدی برات افتاده. اما چطور اینقدر خوب به نظر می رسی.»
شاید خیلی گفتگوی خوبی برای یک مهمانی نبود اما در هر حال با لبخند جواب دادم.
«سخت ترین سال زندگی ام بود اما کم کم دارم با آن کنار می آیم و همین باعثمی شود که احساس خوبی داشته باشم.»
مطمئناً چیزی که این همکلاسی دوران دانشگاهم نمی دانست این بود که هفته های زیادی برای من مثل جهنم گذشته بود. مثل دیوانه ها جلوی تلویزیون می نشستم و از این سریال به آن سریال فقط گریه می کردم.
سه ژاکت، دو شال، یک کلاه زمستانی و یک پلیور بافتم.
مقدار زیادی چای می نوشیدم، در نشیمن خانه ام می رقصیدم و تظاهر می کردم که هنوز آنقدر جوان هستم که به باشگاه بروم.
یکی دیگر از دوستانم بهار گذشته پدرش را از دست داد. مطمئن بودم که وقتی از سفر برمی گردد واقعاً شوکه خواهد شد. او را به خانه ام برای شام دعوت کردم.
همینطور که در آشپزخانه مشغول غذا خوردن بودیم، از درد و رنجی که با از دست دادن پدرش متحمل شده بود و حتی عصبانیتش از دوستانش که سعی می کردند در برخوردها مستقیم درمورد این فقدان او صحبت نکنند، حرف می زد.
من که به سوپی که می خوردم نگاه می کردم، گفتم، «اندوه از دست دادن یک عزیز، مثل یک کاسه خیلی بزرگ است که در دستانمان جا نمی شود. نیاز به شکل ها، بافت ها و رنگ های زیادی دارد. هیچوقت نمی دانید کی و چطور سرش را به عقب برگردانده و شما را در چنگ خود می گیرد. بعضی روزها بی دلیل می خندید، بعضی روزها بخاطر اینکه گریه نکرده اید احساس گناه می کنید و بعضی اوقات هم آنقدر عصبانی و مضطرب می شوید که اصلاً نمی دانید چه باید بکنید.»
اندوه و غم از دست دادن یک عزیز از آندسته احساساتی است که زندگی خود را دارد. همه احساسات را درون خود دارد و بعضی وقت ها هیچ راهی برای درک کردن آن نیست.
یکی از بزرگترین آموخته ها در ادیان، درس ناپایداری است - - اینکه هر چیزی که به وجود می آید، از دست خواهد رفت.
اما ناپایداری موضوعی است که تا چهره زشت و چشمان غضب ناک خود را نشانتان نمی دهد، پی به حقیقت آن نمی برید.
اینها چیزهایی هستند که به من طی آن دوران سخت کمک کردند:
۱. مراقبت از خود، مراقبت از خود، مراقبت از خود!
شوک از دست دادن - - چه از نظر احساسی، چه ذهنی، چه فیزیکی و چه معنوی - - بسیار شدید است. وقتی صبح از خواب بیدار می شویم، درمورد ذات و طبیعت آنچه که هستیم سوال می کنیم. بعد از بیداری لحظه ای هست که همه چیز در دنیای ما عادی می شود.
و آنوقت است که به خاطر می آوریم و ابرهای تیره دوباره دور سرمان را می گیرند.
در این دوران باید به بدنمان رسیدگی کنیم تا بتوانیم با چنین درد عظیمی کنار بیاییم. مراقبت از خود مسئله ای است که به فرد بستگی دارد اما من کارهایی را برای خودم انجام دادم که می دانستم بدنم طلب می کند:
حمام های داغ و طولانی، آبمیوه های تازه و طبیعی، دنبال کردن یک برنامه روزانه مثل مدیتیشن در اول صبح، ورزش، نوشتن، خواندن کتاب، حرف زدن با دوستان، بیرون رفتن زیر نور خورشید، پیاده روی، پذیرش ضعف هایم و یاد گرفتن مراقبت کردن از خودم.
اینها چیزهای مهمی بودند که می دانستم بدنم به آنها نیاز دارد.
۲. قبول کنید که خیلی چیزها هست که نمی دانید.
وقتی درد از دست دادن یکی از عزیزان پیش می آید، مثل این می ماند که زلزله ای پایه های زمین را می لرزاند. همه چیز برایمان زیر سوال می رود، هویتمان، اینکه که هستیم، از کجا آمده ایم و به کجا می رویم.
در قبول اینکه ما دیگر کنترلی روی اتفاقاتی که برایمان می افتد نداریم، متوجه می شویم که چیزی که زمانی می دانستیم، دیگر نمی توانیم بدانیم. درواقع، بیشتر تجربه معنوی از دانستن اینکه چه نیستیم ناشی می شود تا چیزی که فکر می کنیم هستیم.
اینجاست که با آزادی بی حدی روبه رو می شویم. و این کمکمان می کند که سختی های زندگی را با شهامت بیشتری بپذیریم.
۳. زمان و فضا بدهید.
یکبار در یک جلسه مشاوره روانشناسی یاد گرفتم که از بین رفتن غم و اندوه از دست دادن یک عزیز دو سال زمان می برد. این زمان مراحل مختلفی دارد و هر مرحله خاطره ای از خود به جا می گذارد.
فهمیدن اینکه از بین رفتن چنین غم و اندوهی نیاز به گذشت زمان و فضای کافی دارد به من اجازه داد آن کاسه بزرگ را در دستم بگیرم.
۴. قبول کنید که بعضی وقت ها بدون هیچ دلیل خاصی روز بدی دارید.
ماه ها یا حتی بعد از یکسال، روزی می رسید که بی هیچ دلیل مشخصی احساس می کردم نمی خواهم این غم و اندوه بر من سلطه داشته باشد. با خودم می گفتم که باید فعال باشم چون این همان چیزی است که مادرم دوست داشت باشم.
اما آن روزها فقط در خانه می ماندم، سریال تماشا می کردم، مجله می خواندم، یک پیتزا با قارچ و زیتون سفارش می دادم و همه آن را به تنهایی می خوردم.
متوجه شدم که اندوع فقدان یک عزیز به شما فشار می آورد که به درون خود بروید. وقتی دوستانم تماس می گرفتند، می گفتم که روز بدی دارم و نمی توانم با آنها صحبت کنم.
اما سعی نکردم که به زور آن را به چیزی غیر از آن تبدیل کنم.
۵. بگذارید نور به آن بتابد.
بااینکه هفته های زیادی را با ناامیدی گذراندم، اما روزهایی هم در میان آن بود که لذت و شادی را تجربه می کردم.
یک ناهار که با دوستم بیرون رفتم، سال نو که با برادرم گذراندم، روزی که بی هیچ دلیلی شاد بودم یا آن مهمانی که اول اصلاً دوست نداشتم بروم اما آرایش کردم، موهایم را سشوار کشیدم و راهی شدم و آنجا آن دوست قدیمی ام را دیدم.
چنین روزهایی را بدون احساس عذاب وجدان و گناه در آغوش بکشید. زندگی برای شاد بودن است زیرا یک روز - - که از آن خبر نداریم - - خواهیم مرد.
۶. قبول کنید که این هم می گذرد.
غم و اندون و رنج و عذاب هم مثل چیزهای دیگر می گذرد.
بهترین نکته درمورد مرگ این است که به ما کمک می کند بزرگ شویم. ما را بالغ می کند. عاقل می شویم. استخوان هایمان را محکم تر می کند. به ما یاد می دهد که بگذاریم بگذرد.
یاد می گیریم که می توانیم از پس روزهای سخت زندگی برآییم و خیلی زود نور دوباره به زندگیمان می تابد. می توانیم کفش هایمان را درآورده، بگذاریم انگشت های پایمان شن های ساحل را نوازش کند و با فکر اینکه توانسته ایم از پس آن برآییم، شاد در ساحل بدویم. شادی و خوشبختی ما هیچوقت از بین نرفته است - - جایی در درونمان باقی مانده - - و حالا دوباره آن را به یاد آورده ایم.
مهرماه پارسال در یک مهمانی یکی از دوستان دوران دانشگاهم را دیدم که بیست سال بود از او خبر نداشتم.
«چه خبر؟ به نظر همه چی روبه راه می رسه؟»
«اوم، مادرم فوت کرد و از شوهرم جدا شدم.»
او جواب داد: «اوه متاسفم، اتفاق های خیلی بدی برات افتاده. اما چطور اینقدر خوب به نظر می رسی.»
شاید خیلی گفتگوی خوبی برای یک مهمانی نبود اما در هر حال با لبخند جواب دادم.
«سخت ترین سال زندگی ام بود اما کم کم دارم با آن کنار می آیم و همین باعثمی شود که احساس خوبی داشته باشم.»
مطمئناً چیزی که این همکلاسی دوران دانشگاهم نمی دانست این بود که هفته های زیادی برای من مثل جهنم گذشته بود. مثل دیوانه ها جلوی تلویزیون می نشستم و از این سریال به آن سریال فقط گریه می کردم.
سه ژاکت، دو شال، یک کلاه زمستانی و یک پلیور بافتم.
مقدار زیادی چای می نوشیدم، در نشیمن خانه ام می رقصیدم و تظاهر می کردم که هنوز آنقدر جوان هستم که به باشگاه بروم.
یکی دیگر از دوستانم بهار گذشته پدرش را از دست داد. مطمئن بودم که وقتی از سفر برمی گردد واقعاً شوکه خواهد شد. او را به خانه ام برای شام دعوت کردم.
همینطور که در آشپزخانه مشغول غذا خوردن بودیم، از درد و رنجی که با از دست دادن پدرش متحمل شده بود و حتی عصبانیتش از دوستانش که سعی می کردند در برخوردها مستقیم درمورد این فقدان او صحبت نکنند، حرف می زد.
من که به سوپی که می خوردم نگاه می کردم، گفتم، «اندوه از دست دادن یک عزیز، مثل یک کاسه خیلی بزرگ است که در دستانمان جا نمی شود. نیاز به شکل ها، بافت ها و رنگ های زیادی دارد. هیچوقت نمی دانید کی و چطور سرش را به عقب برگردانده و شما را در چنگ خود می گیرد. بعضی روزها بی دلیل می خندید، بعضی روزها بخاطر اینکه گریه نکرده اید احساس گناه می کنید و بعضی اوقات هم آنقدر عصبانی و مضطرب می شوید که اصلاً نمی دانید چه باید بکنید.»
اندوه و غم از دست دادن یک عزیز از آندسته احساساتی است که زندگی خود را دارد. همه احساسات را درون خود دارد و بعضی وقت ها هیچ راهی برای درک کردن آن نیست.
یکی از بزرگترین آموخته ها در ادیان، درس ناپایداری است - - اینکه هر چیزی که به وجود می آید، از دست خواهد رفت.
اما ناپایداری موضوعی است که تا چهره زشت و چشمان غضب ناک خود را نشانتان نمی دهد، پی به حقیقت آن نمی برید.
اینها چیزهایی هستند که به من طی آن دوران سخت کمک کردند:
۱. مراقبت از خود، مراقبت از خود، مراقبت از خود!
شوک از دست دادن - - چه از نظر احساسی، چه ذهنی، چه فیزیکی و چه معنوی - - بسیار شدید است. وقتی صبح از خواب بیدار می شویم، درمورد ذات و طبیعت آنچه که هستیم سوال می کنیم. بعد از بیداری لحظه ای هست که همه چیز در دنیای ما عادی می شود.
و آنوقت است که به خاطر می آوریم و ابرهای تیره دوباره دور سرمان را می گیرند.
در این دوران باید به بدنمان رسیدگی کنیم تا بتوانیم با چنین درد عظیمی کنار بیاییم. مراقبت از خود مسئله ای است که به فرد بستگی دارد اما من کارهایی را برای خودم انجام دادم که می دانستم بدنم طلب می کند:
حمام های داغ و طولانی، آبمیوه های تازه و طبیعی، دنبال کردن یک برنامه روزانه مثل مدیتیشن در اول صبح، ورزش، نوشتن، خواندن کتاب، حرف زدن با دوستان، بیرون رفتن زیر نور خورشید، پیاده روی، پذیرش ضعف هایم و یاد گرفتن مراقبت کردن از خودم.
اینها چیزهای مهمی بودند که می دانستم بدنم به آنها نیاز دارد.
۲. قبول کنید که خیلی چیزها هست که نمی دانید.
وقتی درد از دست دادن یکی از عزیزان پیش می آید، مثل این می ماند که زلزله ای پایه های زمین را می لرزاند. همه چیز برایمان زیر سوال می رود، هویتمان، اینکه که هستیم، از کجا آمده ایم و به کجا می رویم.
در قبول اینکه ما دیگر کنترلی روی اتفاقاتی که برایمان می افتد نداریم، متوجه می شویم که چیزی که زمانی می دانستیم، دیگر نمی توانیم بدانیم. درواقع، بیشتر تجربه معنوی از دانستن اینکه چه نیستیم ناشی می شود تا چیزی که فکر می کنیم هستیم.
اینجاست که با آزادی بی حدی روبه رو می شویم. و این کمکمان می کند که سختی های زندگی را با شهامت بیشتری بپذیریم.
۳. زمان و فضا بدهید.
یکبار در یک جلسه مشاوره روانشناسی یاد گرفتم که از بین رفتن غم و اندوه از دست دادن یک عزیز دو سال زمان می برد. این زمان مراحل مختلفی دارد و هر مرحله خاطره ای از خود به جا می گذارد.
فهمیدن اینکه از بین رفتن چنین غم و اندوهی نیاز به گذشت زمان و فضای کافی دارد به من اجازه داد آن کاسه بزرگ را در دستم بگیرم.
۴. قبول کنید که بعضی وقت ها بدون هیچ دلیل خاصی روز بدی دارید.
ماه ها یا حتی بعد از یکسال، روزی می رسید که بی هیچ دلیل مشخصی احساس می کردم نمی خواهم این غم و اندوه بر من سلطه داشته باشد. با خودم می گفتم که باید فعال باشم چون این همان چیزی است که مادرم دوست داشت باشم.
اما آن روزها فقط در خانه می ماندم، سریال تماشا می کردم، مجله می خواندم، یک پیتزا با قارچ و زیتون سفارش می دادم و همه آن را به تنهایی می خوردم.
متوجه شدم که اندوع فقدان یک عزیز به شما فشار می آورد که به درون خود بروید. وقتی دوستانم تماس می گرفتند، می گفتم که روز بدی دارم و نمی توانم با آنها صحبت کنم.
اما سعی نکردم که به زور آن را به چیزی غیر از آن تبدیل کنم.
۵. بگذارید نور به آن بتابد.
بااینکه هفته های زیادی را با ناامیدی گذراندم، اما روزهایی هم در میان آن بود که لذت و شادی را تجربه می کردم.
یک ناهار که با دوستم بیرون رفتم، سال نو که با برادرم گذراندم، روزی که بی هیچ دلیلی شاد بودم یا آن مهمانی که اول اصلاً دوست نداشتم بروم اما آرایش کردم، موهایم را سشوار کشیدم و راهی شدم و آنجا آن دوست قدیمی ام را دیدم.
چنین روزهایی را بدون احساس عذاب وجدان و گناه در آغوش بکشید. زندگی برای شاد بودن است زیرا یک روز - - که از آن خبر نداریم - - خواهیم مرد.
۶. قبول کنید که این هم می گذرد.
غم و اندون و رنج و عذاب هم مثل چیزهای دیگر می گذرد.
بهترین نکته درمورد مرگ این است که به ما کمک می کند بزرگ شویم. ما را بالغ می کند. عاقل می شویم. استخوان هایمان را محکم تر می کند. به ما یاد می دهد که بگذاریم بگذرد.
یاد می گیریم که می توانیم از پس روزهای سخت زندگی برآییم و خیلی زود نور دوباره به زندگیمان می تابد. می توانیم کفش هایمان را درآورده، بگذاریم انگشت های پایمان شن های ساحل را نوازش کند و با فکر اینکه توانسته ایم از پس آن برآییم، شاد در ساحل بدویم. شادی و خوشبختی ما هیچوقت از بین نرفته است - - جایی در درونمان باقی مانده - - و حالا دوباره آن را به یاد آورده ایم.
ارسال نظر