داستانک / عاطفههای پولکی بدون مامان
با اینکه قصههای مادرم موسیقی متن نداشت، اما صداش برام خلاصهای از زیباترین سازای دنیا بود.
گروه فرهنگی مشرق- ساعت ۹ که میشه دختر بچه چهارساله همسایمون، پتو و بالشش رو برمیداره و به طرف تلفن میدوه. انگار که دلش برای چیزی یا کسی تنگ شده باشه. بعد از اون، همونطور که با خودش ریتمی رو تکرار میکنه، شروع میکنه به شماره گرفتن: «… ۹۰۹۲۳۰»
صدای گوینده به گوش میرسه: «سلام کوچولو! بگو ببینم قصه میخوای یا شعر؟» و دخترک دکمهای رو فشار میده و غرق در شادی و لبخند بر لب، همونطور که گوشی تلفن رو روی گوشش گذاشته، چشماش رو میبنده و در مدت کوتاهی به خواب میره. همونطور که به دخترک نگاه میکنم، دلم براش و برای تمام همنسلاش میسوزه.
یادم میاد وقتی بچه بودم، چقدر انتظار میکشیدم تا شب از راه برسه و با قصههای شیرین و تکراری مادرم به خواب برم. خودم رو بارها جای تکتک قهرمانای داستان میذاشتم و تا انتهای قصه بهجای اونا دنبال مادرم میگشتم، میجنگیدم، گم میشدم یا توی یه کدو تا خونه پسرم میچرخیدم و میرفتم… گاهی وقتا هم دوست داشتم به قهرمانای قصه مادرم تقلب برسونم تا درو روی آقا گرگه باز نکنند.
با اینکه قصههای مادرم موسیقی متن نداشت، اما صداش برام خلاصهای از زیباترین سازای دنیا بود. کلمه کلمه قصه هاش چکیدهای از عشق و محبتش بود که بههمراه نوازش موهام من رو تا بالای ابرا میبرد.
این روزا اما پدر و مادرا سرشون شلوغه. یا پای سریالهای تلویزیون نشستن یا دارن برنامهای گفتوگو محور در مورد تربیت کودکان رو میبینن. شاید هم دارن تز دکترا مینویسن تا به این سوال جواب بدن که «چرا کودکان امروز روابط عاطفی کمتری با والدین برقرار میکنند؟»
پدر و مادرای امروز کارهای مهمتری دارن و برای همین این طفلکای معصوم سه چهار ساله احترام بیشتری برای کامپیوتر و سیدیهای آموزشی و تلفنهای سخنگو و هرچیز دیگری که باهاش ارتباط دارن قائلند. گاهی نازشون میکنند، گاهی میبوسندشون و گاهی هم دوست دارن حتی به مهمونی نرن و پیش اونا بمونند من اسم اینارو میذارم «عاطفههای پولکی».
اگه هنوز بچه بودم، دوست داشتم تلفن خونمون «بمیره» تا بازم مادرم برام قصه بگه.
منبع: پنجره
یادم میاد وقتی بچه بودم، چقدر انتظار میکشیدم تا شب از راه برسه و با قصههای شیرین و تکراری مادرم به خواب برم. خودم رو بارها جای تکتک قهرمانای داستان میذاشتم و تا انتهای قصه بهجای اونا دنبال مادرم میگشتم، میجنگیدم، گم میشدم یا توی یه کدو تا خونه پسرم میچرخیدم و میرفتم… گاهی وقتا هم دوست داشتم به قهرمانای قصه مادرم تقلب برسونم تا درو روی آقا گرگه باز نکنند.
با اینکه قصههای مادرم موسیقی متن نداشت، اما صداش برام خلاصهای از زیباترین سازای دنیا بود. کلمه کلمه قصه هاش چکیدهای از عشق و محبتش بود که بههمراه نوازش موهام من رو تا بالای ابرا میبرد.
این روزا اما پدر و مادرا سرشون شلوغه. یا پای سریالهای تلویزیون نشستن یا دارن برنامهای گفتوگو محور در مورد تربیت کودکان رو میبینن. شاید هم دارن تز دکترا مینویسن تا به این سوال جواب بدن که «چرا کودکان امروز روابط عاطفی کمتری با والدین برقرار میکنند؟»
پدر و مادرای امروز کارهای مهمتری دارن و برای همین این طفلکای معصوم سه چهار ساله احترام بیشتری برای کامپیوتر و سیدیهای آموزشی و تلفنهای سخنگو و هرچیز دیگری که باهاش ارتباط دارن قائلند. گاهی نازشون میکنند، گاهی میبوسندشون و گاهی هم دوست دارن حتی به مهمونی نرن و پیش اونا بمونند من اسم اینارو میذارم «عاطفههای پولکی».
اگه هنوز بچه بودم، دوست داشتم تلفن خونمون «بمیره» تا بازم مادرم برام قصه بگه.
منبع: پنجره
ارسال نظر