حاج احمد؛ دلمان برایت تنگ شده
همیشه عطر و مشکش رایحه گازهای سمی بود که با هر بازدم فضا را خوش بو می کرد یا به قول پزشکش: آلوده می کرد.
گروه فرهنگی مشرق- جبهه خانه اول و رزمندگان خانواده اش بودند. از اطلاعات و عملیات تا فرماندهی گردان شهاد، تیپ و محور را تجربه کرده بود. با آن اخلاص عمیق، قد رشید، لهجه ی شیرین آذری و شجاعت مثال زدنی اش هم محبوب فرماندهان لشگری چون حاج همت و حاج عباس کریمی و هم معشوق بچه رزمنده ها و بسیجی ها بود. دقت میلی متری اش در شناسایی محورها و معبرهای عملیاتهای بزرگ در تاریخ دفاع مقدس جاودان است. ترس برایش واژه ای بی معنا بود؛ آن هنگام که در کسوت فرمانده گردان " شهادت " مامور شکستن خط مستحکم دشمن می شد. شجاعت چشمگیرش را چنین توصیف کرده بود حاج همت: احمد جان! تو در
شجاعت چنان بی نظیری که قبل از به خود آمدن دشمن، خط را شکسته و راه را باز کرده ای. مصداق همان فرمانده ای بود که بر قلب ها فرمان می داد وجانهای رزمندگان را به فرمان می گرفت.
رزمندگی و فرماندهی برایش راه سلوک الی الله بود؛ هرکاری را به خاطر معبودش می کرد. بیشتراوقات در خط بود و تلاشی خستگی ناپذیری داشت. گاه مرخصی هم او را مسئول تیم حفاظت ازروسای قوای قضائیه ومقننه می کردند تا در مرخصی هم به مأموریتی جدید برود.
آری! " حاج احمد پاریاب " را همه ی بچه های تهران می شناختند و برایشان اسوه ای بود از مردانگی، اخلاص، شجاعت وشهامت. او را البته درآسمانها بیشتر می شناختند؛ ملائک بر سجده های نیمه شبش می ایستادند به تماشا و " تبارک الله علی احسن الخالقین می گفتند ". خاک جبهه به قدمهای مردانه اش خو گرفته بود.
ازتومی پرسم؛ ای رزمنده ی دلاور! ای جانباز صبور! ای فرمانده کاردان! ای افسر جنگ نرم! ای عاشق منجی(عج)! ای سالک!
مگر نه این است که هر بسیجی در میدان جنگ سپری دارد؟ جان پناهی دارد؟ سنگری دارد؟
وقتی میدان رزم راشخم کردند با بمب ها، خمپاره ها، راکت ها و موشک های پیشکش شده ی شرق وغرب، سپر بسیجی چیست؟ سنگرش کجاست؟ اگر روح از بدن بسیجی جدانشد، باچه می خواهد دربرابر امواج سهمگین و دردناک انفجارهای پی در پی ازخود دفاع کند؟ هرموج سهمگین با جسم وروح بسیجی چه می کند؟ با سیستم عصبی اش - ازمغز گرفته تا رگهای اعصاب - چه می کند؟ با سیستم گوارشش چه می کند؟ با شنوایی، بویایی وبیناییش چه می کند؟
آه! که تصورش هم تنم رابه لرزه در می آورد.
وقتی دشمن درچنگال اقتدار الهی سپاه اسلام گرفتار شد واز شدت زبونی با گازهای سمی میدان جهاد را مزین کرد و بزم شهادت و جانبازی را پر رونق! باز هم به من بگو بسیجی چگونه ازخود دفاع کند؟ با بادگیر و ماسک ضد گاز؟ و اگر ماسک را فرمانده به رزمنده زخمی گردانش داده باشد، با چه؟ با چفیه ی خیس؟
مگر نسیمی گذرا آلوده به گازهای سمی است که چفیه ی خیس را یارای مقاومت باشد؟ هدایای آلمانها طوفانی آتشین از گازهای سمی به راه انداخته که تر و خشک را با هم می سوزاند؛ فرمانده و رزمنده، با ماسک و بی ماسک… و سال ها گذشت و گذشت، حاج احمد اما نرفت؛ ماند تا درسی نو باشد برای همرزمانش، تا فرزندان نسل سوم وچهارم " روح الله " را هم او راببینند، از او بیاموزند و عاشقش شوند. از مرداد ۶۷ تا اسفند ۹۱ خدا او را به میدان جدیدی آورد برای رزمندگی، جهاد، شجاعت، شهامت و " پایداری ".
حاج احمد ماند و زخم دردناک ترکش! حاج احمد ماند و مغز، اعصاب و روان پریشان از امواج انفجارهای سهمگین! حاج احمد ماند و گازهای سمی که در سینه اش لانه کرده بودند! حاج احمد ماند و کلکسیونی از درد! حاج احمد ماند و نمایشگاهی از رنج! حاج احمد ماند و درد فراق یاران!
در " میدان رزم " نمره اش بیست بود؛ حال نوبت به " میدان درد " رسید. نه شب داشت، نه روز. نه عزا نه نوروز. فقط درد بود و درد بود و درد! یارای تحمل کدام دردش بود؛ حمله های عصبی یا سرفه های خونی؟! با هر حمله ی عصبی از شیشه ی پنجره گرفته تا تلویزیون و آینه، زیر دست و پایش خرد می شد. وقتی تهاجم درد می رفت تا زورمندتر برگردد، به خود می آمد، اطرافش را می دید و می گریست از خجالت! حلالیت می خواست از همسر، دختر و پسرش که از دستش کتک خورده بودند در حالت بی اختیاری! همسری که خود را سپر می کرد تا حاج احمد خودزنی نکند. پسری که صورتش زیر دستان سنگین پدر، سرخ می شد.
تا از دست درد جانکاه عصبی رها می شد، سپاه خشمگین سرفه خونی حمله ور می گشت و تا جگر پاره پاره در لگن حمام نمی دید، رهایش نمی کرد. با هر سرفه خون بود که شره می کرد. جگر بود که می ریخت. روزگاری خون زخم های حاج احمد خاک جبهه را سرخ می کرد، حال فرش اتاق و کاشی حمام را.
همیشه عطر و مشکش رایحه ی گازهای سمی بود که با هر بازدم فضا را خوش بو می کرد یا به قول پزشکش: آلوده می کرد.
کپسول بزرگ اکسیژن هم خسته شده بود؛ از بس که روی دوشش سوار بود، از بس که هر بار بعد از تخلیه به آن همسر دردمند زحمت بردن تا درمانگاه و پر کردنش را داده بود، از بس که روی پله های راهرو درمانده بود تا نفس تازه کند، مگر زن چقدر زور دارد؟ کپسول، هر بار از شرمندگی رنگش می پرید!
این میدان درد بود که هر شب را برایش سخت تر از شب های عملیات و هر روز را سخت تر از پاتک های سنگین دشمن می کرد!
آه از این میدان درد! حاج احمد را هر لحظه به قربانگاه می برد، قربانی می کرد، جان دوباره می داد و باز هم قربانی می کرد. این چرخ همواره در گردش بود؛ بیست و چهار سال!
از تو می پرسم دوباره؛ آیا محصول پژوهش های دانشمندان دنیای مدرن را باید در سینه ی حاج احمد دید؟ آیا لحظات حیرت، درد و سرگشتگی حاج احمد، حاصل مدیریت شیاطین است بر دانش، علم، آزمایشگاه و دانشمند؟ آیا میوه ی مدرنیته همان جگر پاره ی حاج احمد است؟
او کوهی بود استوار. استقامتی داشت پولادین و صبری عبرت آموز. در رزم میدان درد هم بیست شد؛ درد دائمی سرفه های خونی. درد تکه تکه شدن شش. درد مهمانی روزانه ی تشت، لگن و دستمال خونی. درد حملات مهیب عصبی. درد حیرت های طولانی. درد گیجی، منگی و سرگشتگی. درد گرانی ویزیت، دوا و درمان. درد شلوغی بیمارستان و صف طویل آزمایشگاه. درد تحریم وحشی دارو.
این دردها کوجک تر از آن بود که فرمانده گردان شهادت را لز پای در آورد؛ همچنان چشمش به فرمان فرمانده بود تا خط شکنی کند در فلسطین، سوریه، لبنان، عراق و…
ذکر لبش تشویق به اطاعت پذیری بود از ولایت. دغدغه اش بصیرت زایی بود برای جوانان. نگرانی اش پدران و مادران تنهای شهدا. غصه اش جانبازان رنج کشیده و خانه نشین و همتش دستگیری از مستمندان.
حاج احمد پاریاب در بیست و چهارمین روز از آخرین ماه سال نود و یک پر کشید، به دیدار یاران شتافت و به آرزویش رسید؛ عروج با پیکر متلاشی!
حاج احمد؛ سردار پایداری… دلم برایت تنگ شده!
رزمندگی و فرماندهی برایش راه سلوک الی الله بود؛ هرکاری را به خاطر معبودش می کرد. بیشتراوقات در خط بود و تلاشی خستگی ناپذیری داشت. گاه مرخصی هم او را مسئول تیم حفاظت ازروسای قوای قضائیه ومقننه می کردند تا در مرخصی هم به مأموریتی جدید برود.
آری! " حاج احمد پاریاب " را همه ی بچه های تهران می شناختند و برایشان اسوه ای بود از مردانگی، اخلاص، شجاعت وشهامت. او را البته درآسمانها بیشتر می شناختند؛ ملائک بر سجده های نیمه شبش می ایستادند به تماشا و " تبارک الله علی احسن الخالقین می گفتند ". خاک جبهه به قدمهای مردانه اش خو گرفته بود.
ازتومی پرسم؛ ای رزمنده ی دلاور! ای جانباز صبور! ای فرمانده کاردان! ای افسر جنگ نرم! ای عاشق منجی(عج)! ای سالک!
مگر نه این است که هر بسیجی در میدان جنگ سپری دارد؟ جان پناهی دارد؟ سنگری دارد؟
وقتی میدان رزم راشخم کردند با بمب ها، خمپاره ها، راکت ها و موشک های پیشکش شده ی شرق وغرب، سپر بسیجی چیست؟ سنگرش کجاست؟ اگر روح از بدن بسیجی جدانشد، باچه می خواهد دربرابر امواج سهمگین و دردناک انفجارهای پی در پی ازخود دفاع کند؟ هرموج سهمگین با جسم وروح بسیجی چه می کند؟ با سیستم عصبی اش - ازمغز گرفته تا رگهای اعصاب - چه می کند؟ با سیستم گوارشش چه می کند؟ با شنوایی، بویایی وبیناییش چه می کند؟
آه! که تصورش هم تنم رابه لرزه در می آورد.
وقتی دشمن درچنگال اقتدار الهی سپاه اسلام گرفتار شد واز شدت زبونی با گازهای سمی میدان جهاد را مزین کرد و بزم شهادت و جانبازی را پر رونق! باز هم به من بگو بسیجی چگونه ازخود دفاع کند؟ با بادگیر و ماسک ضد گاز؟ و اگر ماسک را فرمانده به رزمنده زخمی گردانش داده باشد، با چه؟ با چفیه ی خیس؟
مگر نسیمی گذرا آلوده به گازهای سمی است که چفیه ی خیس را یارای مقاومت باشد؟ هدایای آلمانها طوفانی آتشین از گازهای سمی به راه انداخته که تر و خشک را با هم می سوزاند؛ فرمانده و رزمنده، با ماسک و بی ماسک… و سال ها گذشت و گذشت، حاج احمد اما نرفت؛ ماند تا درسی نو باشد برای همرزمانش، تا فرزندان نسل سوم وچهارم " روح الله " را هم او راببینند، از او بیاموزند و عاشقش شوند. از مرداد ۶۷ تا اسفند ۹۱ خدا او را به میدان جدیدی آورد برای رزمندگی، جهاد، شجاعت، شهامت و " پایداری ".
حاج احمد ماند و زخم دردناک ترکش! حاج احمد ماند و مغز، اعصاب و روان پریشان از امواج انفجارهای سهمگین! حاج احمد ماند و گازهای سمی که در سینه اش لانه کرده بودند! حاج احمد ماند و کلکسیونی از درد! حاج احمد ماند و نمایشگاهی از رنج! حاج احمد ماند و درد فراق یاران!
در " میدان رزم " نمره اش بیست بود؛ حال نوبت به " میدان درد " رسید. نه شب داشت، نه روز. نه عزا نه نوروز. فقط درد بود و درد بود و درد! یارای تحمل کدام دردش بود؛ حمله های عصبی یا سرفه های خونی؟! با هر حمله ی عصبی از شیشه ی پنجره گرفته تا تلویزیون و آینه، زیر دست و پایش خرد می شد. وقتی تهاجم درد می رفت تا زورمندتر برگردد، به خود می آمد، اطرافش را می دید و می گریست از خجالت! حلالیت می خواست از همسر، دختر و پسرش که از دستش کتک خورده بودند در حالت بی اختیاری! همسری که خود را سپر می کرد تا حاج احمد خودزنی نکند. پسری که صورتش زیر دستان سنگین پدر، سرخ می شد.
تا از دست درد جانکاه عصبی رها می شد، سپاه خشمگین سرفه خونی حمله ور می گشت و تا جگر پاره پاره در لگن حمام نمی دید، رهایش نمی کرد. با هر سرفه خون بود که شره می کرد. جگر بود که می ریخت. روزگاری خون زخم های حاج احمد خاک جبهه را سرخ می کرد، حال فرش اتاق و کاشی حمام را.
همیشه عطر و مشکش رایحه ی گازهای سمی بود که با هر بازدم فضا را خوش بو می کرد یا به قول پزشکش: آلوده می کرد.
کپسول بزرگ اکسیژن هم خسته شده بود؛ از بس که روی دوشش سوار بود، از بس که هر بار بعد از تخلیه به آن همسر دردمند زحمت بردن تا درمانگاه و پر کردنش را داده بود، از بس که روی پله های راهرو درمانده بود تا نفس تازه کند، مگر زن چقدر زور دارد؟ کپسول، هر بار از شرمندگی رنگش می پرید!
این میدان درد بود که هر شب را برایش سخت تر از شب های عملیات و هر روز را سخت تر از پاتک های سنگین دشمن می کرد!
آه از این میدان درد! حاج احمد را هر لحظه به قربانگاه می برد، قربانی می کرد، جان دوباره می داد و باز هم قربانی می کرد. این چرخ همواره در گردش بود؛ بیست و چهار سال!
از تو می پرسم دوباره؛ آیا محصول پژوهش های دانشمندان دنیای مدرن را باید در سینه ی حاج احمد دید؟ آیا لحظات حیرت، درد و سرگشتگی حاج احمد، حاصل مدیریت شیاطین است بر دانش، علم، آزمایشگاه و دانشمند؟ آیا میوه ی مدرنیته همان جگر پاره ی حاج احمد است؟
او کوهی بود استوار. استقامتی داشت پولادین و صبری عبرت آموز. در رزم میدان درد هم بیست شد؛ درد دائمی سرفه های خونی. درد تکه تکه شدن شش. درد مهمانی روزانه ی تشت، لگن و دستمال خونی. درد حملات مهیب عصبی. درد حیرت های طولانی. درد گیجی، منگی و سرگشتگی. درد گرانی ویزیت، دوا و درمان. درد شلوغی بیمارستان و صف طویل آزمایشگاه. درد تحریم وحشی دارو.
این دردها کوجک تر از آن بود که فرمانده گردان شهادت را لز پای در آورد؛ همچنان چشمش به فرمان فرمانده بود تا خط شکنی کند در فلسطین، سوریه، لبنان، عراق و…
ذکر لبش تشویق به اطاعت پذیری بود از ولایت. دغدغه اش بصیرت زایی بود برای جوانان. نگرانی اش پدران و مادران تنهای شهدا. غصه اش جانبازان رنج کشیده و خانه نشین و همتش دستگیری از مستمندان.
حاج احمد پاریاب در بیست و چهارمین روز از آخرین ماه سال نود و یک پر کشید، به دیدار یاران شتافت و به آرزویش رسید؛ عروج با پیکر متلاشی!
حاج احمد؛ سردار پایداری… دلم برایت تنگ شده!
ارسالی از خبرنگار افتخاری مشرق: محمد خزایی
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرسculture @ mashreghnews. irارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرسculture @ mashreghnews. irارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.
ارسال نظر