خط کمین حمص با تاکسی + تصاویر
هر چه جلوتر می رویم شهر خلوت تر می شود؛ به جایی می رسیم که فقط خیابان است و خانه های خرابه و بس؛ سریع پایین می پریم؛ من، احمد و حسین عکس و فیلم می گیریم؛ چند ثانیه نگذشته است که تعدادی مامور ارتشی سر می رسند و جلوی ما را می گیرند.
در این حین چند تا از بچه ها را می بینم که دارند با یک تاکسی صحبت می کنند؛ سریع به آنها می پیوندم؛ رضا امیرخانی و علیرضا قزوه هم هستند و قصد این است که به منطقه ای که تخریب خانه ها در آنجا صورت گرفته بروند.
یکی از تاکسی ها قبول می کند؛ جمعیت مان شش نفر است و من کمی تامل می کنم اما بالاخره به هر سختی سوار می شوم؛من، حسین، احمد و علیرضا قزوه روی صندلی عقب، علی اکبر و امیرخانی صندلی جلو؛ فکر نمی کنم در حمص کسی اینطوری سوار تاکسی شود.
راننده تاکسی مداحی عربی گذاشته است و معلوم می شود شیعه است و از دوستداران حزب الله اما اولین ایست و بازرسی که می رسد سریع همه را لو می دهد؛ می گوید اینها از ایران هستند و می خواهند فلان منطقه تخریب شده را ببینند.
مسئول ایست و بازرسی ما را به کنار هدایت می کند؛ حسین پاسپورتش را می دهد و امیرخانی کارت کاروان را و با مامور ایست و بازرسی صحبت می کنند.
چند دقیقه ای معطل می شویم؛ هر آن بین رفتن و برگشتن هستیم؛ امیرخانی از این تجربه استقبال می کند اما قزوه ترجیح می دهد که برگردد چند تا از بچه ها هم همینطور اما هر آن در عین ناامیدی کورسوی امید برای ادامه مسیر روشن می شود.
پس از مدتی متوجه می شویم مسئول ایست و بازرسی هماهنگ کرده تا یک تیم امنیتی کوچک ما را همراهی کند و باید تا آمدن آن صبر کنیم.
خیلی معطل می شویم؛ بالاخره علیرضا قزوه و احمد تصمیم می گیرند که بروند اما مامور ایست و بازرسی اجازه بازگشتن با پای پیاده را هم نمی دهد؛ آنها می ترسند که بچه ها را گروگان بگیرند و معضلی پیش بیاید که نباید.
صبر هم حدی دارد من هم به هر چه پیش آید راضی هستم رفتن یا بازگشتن؛ بالاخره ماشینی سرمی رسدکه تصور ما این است که تیم امنیتی رسیده اما راکب ماشین فرمانده کل تیم امنیتی حمص است.
صحبتی می شود و او راه ساده تری جلوی پای ما می گذارد؛ شماره راننده را می گیرند و قرار می شود با او در تماس باشند و راننده هم در هر ایست و بازرسی در راه می تواند با یادکردن نام فرمانده به راحتی از گیت رد شود.
بالاخره حرکت می کنیم؛ به واقع خیلی خوب شد که راننده ما را لو داد چون به راحتی توانستیم از چندین پست ایست و بازرسی رد شویم.
هر چه جلوتر می رویم شهر خلوت تر می شود؛ به جایی می رسیم که فقط خیابان است و خانه های خرابه و بس؛ سریع پایین می پریم؛ من، احمد و حسین عکس و فیلم می گیریم؛ چند ثانیه نگذشته است که تعدادی مامور ارتشی سر می رسند و جلوی ما را می گیرند ما هم سوار می شویم و به همین حضور در خرابه های شهر اکتفا می کنیم.
به هتل برمی گردیم و در مسیر من بهتر به اطراف دقت می کنم؛ شهر اگر چه در بخشی از آن درگیری در جریان دارد در بخش دیگر زندگی در جریان است؛ عجیب است و غریب گویا مردم پس از سه سال جنگ، دیگر از آسیب دیدن و مرگ نمی هراسند.
یکی مغازه قصابی دارد؛ دیگری سوپر است و دیگری لباس زنانه می فروشد آن هم با تصاویر آنچنانی که بر در و دیوار مغازه اش زده است؛ و از همهجالب تر اینکه دیگری کتاب فروشی دارد و از خود سوال می کنم که آخر چه کسی در این میانه جنگ سراغ کتاب می رود؟!
از هتل به دو منطقه بمب گذاری شده می رویم؛ خانه ها خراب شده اما مردم همچنان درآن زندگی می کنند؛ با ناصر فیض به خانه یکی از آنها می رویم؛ سگ شان پارسی می کند که ساکنان خانه جلوی او را می گیرند؛ درها و پنجره ها نابود شده است؛ نیم نگاهی سریع به خانه می اندازیم؛ شیرینی خانگی تعارف می شویم که به واقع خوشمزه است؛ پس از تشکر بیرون می رویم.
در این بین علی اکبر با یک جوان ۲۴ ساله آشنا شده است که روزها به ارتش کمک می کند و در عین حال در دانشگاه درس می خواند؛ متعجبم که دانشگاه البعثحمص همچنان کلاس هایش برپا و امتحاناتش برقرار است؛ که اگر من بودم بیخیال درس و کلاس می شدم.
با او صحبت می کنیم؛ جهانگردی می خواند؛ روزهای تعطیل یا اوقاتی که کلاس ندارد به کمک نیروهای امنیتی می آید اما می گوید اگر درس ها زیاد شود البته که کار امنیتی را رها می کنم؛ حالا می فهمم که چرا باید کتابفروشی باز باشد.
آرام آرام دارد دیدار از منطقه بمب گذاری شده تمام می شود که ناگهان راننده تاکسی را جلوی خودم می بینم؛ می پرسد شما بودید که سوار تاکسی من بودید؟ جواب مثبت می دهم و ناگهان چند نظامی دورم را می گیرند.
سوال بعدی این است که بقیه تیم همراه تان کجاست و می گویم که در این منطقه پخش شده اند؛می گویند منطقه ای که شما رفته اید خیلی برای ما مهم است و تروریست ها نباید بدانند ما آنجا هستیم و اگر عکس ها و فیلم هایی که گرفتید منتشر شود به ضرر ما خواهد بود؛ من هم قول می دهم به همه بگویم که عکس ها را جایی منتشر نکنند.
علی اکبر را نیز صدا می زنم نیروهای نظامی با او هم حرف می زنند البته او قول می دهد که فیلم ها و عکس ها را پاک کنیم اما من که پاک نکردم شاید روزی منتشر کردم.
ارسال نظر