نجات یافته حادثه آتش سوزی: سه شب است نخوابیده ام
در عکسها و فیلمهای منتشرشده از ماجرای آتشسوزی روز یکشنبه در خیابان جمهوری تهران، تصویر دوزن و یکمرد دیده میشود.
آقای جعفری شما آتشسوزی روز یکشنبه و مرگ همکارانتان، خانمها حقنظری و فروتنی را از نزدیک دیدید، ماجرای آن روز چه بود؟
من ۱۵دقیقه آنجا داد میزدم که نردبان بفرستید، اما نردبان را بالا ندادند، تشک پایین نینداختند تا کسی زنده بماند. من آخرین لحظه، یکدقیقه مانده بود که خود را به پایین پرت کنم، یعنی اگر یکدقیقه دیرتر نردبان دوم که از سرپیچ، پیچید را نمیدیدم من هم داشتم خودم را پرت میکردم پایین. لحظه آخرم بود، نمیخواستم بسوزم. آنها هم واقعیتش بهخاطر اینکه زنده نسوزند از پنجره بیرون آمدند و بعد افتادند و مردند. شما هم باشید همین کار را میکنید، زنده سوختن بهتر است یا در یک دقیقه مردن؟
شما که از نزدیک ماجرا را شاهد بودید، اول خانم فروتنی سقوط کرد یا خانم حقنظری؟
اول خانم فروتنی، بعد خانم حقنظری، خانم حقنظری بندهخدا هم، اول پنجدقیقه آنجا آویزان شد، که توی فیلمها هم هست، فشار آب گرفتهشده بود روی من و او، یکلحظه حتی سرم را کردم داخل اما از دود داشتم خفه میشدم آمدم بیرون دوباره. نمیشد تو ماند، آنقدر دود بود که نمیشد نفس بکشیم. بعد دوباره سرم را آوردم بیرون.
آن دقایقی که این دو مرحوم از پنجره آویزان بودند، چه میگفتند، به شما چیزی گفتند؟
فقط «کمک»، فقط «کمک»، داد میزدند تو را خدا کمک کنید تو را خدا کمک کنید، آنقدر داد زدند که دیگه خسته شدند و هیچ کمکی نرسید.
اینکه آتشنشانی آب میپاشید سمت شما…
بله فقط آب میپاشید، شما بیایید آنجا را نگاه کنید، آتش به اندازهای بود که آلومینیوم را ذوب میکرد، انسان آنجا زنده میماند؟
بله حرارت آتش خیلی زیاد بود.
شما بیایید نگاه کنید آن بالا را، پایین پنجره بغلی آلومینیوم ذوبشده و ریخته پایین، در چنین حرارتی آیا من نمیسوختم؟
آیا شما خودتان در آن حادثه دچار سوختگی شدید؟
من دچار سوختگی نشدم، فقط لحظه آخری که داشتم خودم را پرت میکردم و نردبان رسید، فرصت نکردم از روی نردبان بیایم، زیر نردبان را گرفتم و آمدم پایین.
غیر از شما و این دو مرحوم چندنفر دیگر در آن روز در کارگاه بودند؟
هفتنفر بودیم.
آتشسوزی چطور شروع شد و شما چطوری متوجه آتش شدید؟
ما نفهمیدیم اصلا، نشسته بودیم داشتیم کارمان را میکردیم، یک لحظه متوجه شدیم بوی سوختگی میآید برگشتم گفتم بوی سوختگی میآید. خدابیامرز خانم فروتنی هم برگشت گفت آره از یه جا داره بوی سوختگی میآید. پسر صاحبکارمان تا رفت آن اتاق فهمید و گفت آره آتش است. وقتی برگشت موها و ابروهایش سوخته بود، من گفتم تا در بریم میسوزیم. آن یکی اتاق کلا آتش گرفته بود. برشها و پارچهها همهشان آتش گرفته بودند. از پنجره آتش میزد بیرون. آتش از انبار شروع شد بغل در ورودی، پشت دستشویی، من نرفتم آن سمت. جای نفسکشیدن نبود و بلافاصله زنگ زدیم آتشنشانی و بعد آمدیم سمت پنجره که
نفس بکشیم. بیشتر از دودقیقه طول نکشید، اگر میماندیم آنجا، جزغاله میشدیم.
آیا آتش از داخل کارگاه شما شروع شد یا از بیرون نفوذ کرد؛ بعضیها میگفتند آتش از کارگاه بغلی شما شروع شده؟
من نمیدانم، من ندیدم و نمیتوانم بگویم، چون آنجایی که من بودم نمیتوانستم ببینم. از آن دری که من بودم چیزی ندیدم. پسر صاحبکار که رفت و برگشت، گفت آتش است. ما فقط «در» را قفل کردیم و زنگ زدیم آتشنشانی، آتشنشانی هم آمد و فقط آب میپاشید.
کارگاه، کپسول اطفای حریق داشت؟
بله دو تا داشتیم.
تلاش نکردید آتش را خاموش کنید؟
اصلا نمیشد برویم سمتش، پسر صاحبکارمان یکیاش را برداشت، رفت سمت آتش که آتش داشت میسوزاندش، الان یکپایش هم سوخته است.
گفتید وقتی آتش شروع شد بلافاصله به آتشنشانی زنگ زدید، چقدر طول کشید تا آتشنشانی رسید؟
آتشنشانی زود رسید، ولی نردبانهایشان دیر رسید. اگر نردبانها زود میرسید آن بندهخداها نمیمردند. جفتشان زنده میماندند. چون نردبانها دیر آمد بهخاطر آن ما خیلی داد زدیم، من خودم آنقدر داد زدم که تو را به خدا نردبان بفرستید، هیچ راهی نداریم، راه خروجی که نداشتیم آتش همهجا را گرفته بود و میآمد سمت ما.
غیر از این دوتا خانم که از دنیا رفتند و شما که خوشبختانه اتفاقی برایتان نیفتاد بقیه چه آسیبهایی دیدند؟
یکی از خانمها پاهایش سوخته، یکی از خانمها بندهخدا الان پاهایش تکان نمیخورد که از ترس و استرس زیاد است. من خودم هم سهشب است نمیتوانم بخوابم. تا میآیم بخوابم صحنه که میآید جلوی چشمم خوابم نمیبرد.
صحنهای که میبینید صحنه سقوط آن دوتا خانم است؟
بله صحنه جفتشان است.
شما لحظه افتادن هر دونفرشان را از نزدیک دیدید درسته؟
بله.
خانم حقنظری خودش را خیلی نگه داشت؟
بله خیلی آویزان بود، از پنجره آویزان شده بود، آتشنشانی هم آب را گرفته بود روی او و من، که من هم خیس شده بودم.
شما به آنها نگفتید که بیایید داخل و بیرون نروید؟
شرایط طوری بود که نمیشد، فقط از جلو میتوانستیم همدیگر را ببینیم، از بیرون باید نگاه میکردیم، از تو نمیتوانستیم چیزی ببینیم، آن لحظه هم هرکس به این فکر میکند که خودش را نجات دهد، هیچکس به ذهنش نمیرسد که چهکار کند و چه حرکتی انجام دهد. هیچ راهی نداشتیم، به این فکر میکردیم که باید جان خودمان را نجات دهیم.
ارسال نظر