مدیر آباد
هفته ی پیش تصمیم بر این شد که به دیدن مادربزرگ مادرم در روستای مدیر آباد بریم! خب من بار اولی بود که پا به آن دنیای فوقالعاده میذاشتم، همه چیز برام تازگی داشت و برام خیلی هم جالب بود. مثلا اولین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که تا وارد میشدی ۷ تا حوض، ببخشید استخر(!) میدیدی.
هفته ی پیش تصمیم بر این شد که به دیدن مادربزرگ مادرم در روستای مدیر آباد بریم! خب من بار اولی بود که پا به آن دنیای فوقالعاده میذاشتم، همه چیز برام تازگی داشت و برام خیلی هم جالب بود. مثلا اولین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که تا وارد میشدی ۷ تا حوض، ببخشید استخر(!) میدیدی. جالبیش این بود که هر چی دقت کردم دیدم هیچ کاربردی ندارن و وقتی پرسیدم فهمیدم که فقط سالی یه بار پر از آب میشن و مردم عموما برای خوش گذرونی دورش جمع میشن. اما اصلا فکر نکنید اشکال از دهیاری بوده و بی تدبیری به خرج دادن! بعد از تحقیقاتی که بنده انجام دادم دیدم دهیاری بسیار هم فکرش خوب کار کرده،
آخه اون روستایی که من میگم یه ذره پیچ در پیچه و آدرس پیدا کردن توش یه ذره سخت، بعدم مردم اون روستا انقدر درگیری و کار دارن و برنامشون پره که نمیتونن زیاد برن بیرون از دهشون، برای همین دهیاری این حوض هارو ساخته و اسمم براشون گذاشته تا هم برای خوش گذرونی مردم جایی درست کرده باشه و هم آدرس دادن و پیداکردن آسون بشه. تازه حکایت داریم لیلی و مجنونم برا اولین بار سر یکی از این استخرا همو دیدن و شد آنچه شد و لیلی سبوی مجنون رو شکست و قضایای بعدی پیش اومد که یکیش همین مسخره کردن فرهاد و شیرین توسط مجنون بود که بعد فرهادشون حساب مجنونو تو جنگل جنوب مدیرآباد رسید و آخرشم
نفهمیدیم ماجرا به کجا ختم شد. بگذریم. یکی از ویژگی های بارز مردم مدیرآباد این بود که همه همو میشناختن و از زیر و بم هم با خبر بودن ولی با نهایت تعجب وقتی از کنار هم رد میشدن جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار همین دیشب باهم تلپاتی داشتن و از هر دری باهم صحبت میکردن و آلبوم عکسای نوستالژی همو ورق میزدن و از احوالات بقیه ی مردم روستا با خبر میشدن. مثل دونفر که باهم هفت پشت غریبن به هم زل میزدن و از کنار هم رد میشدن. همه ی اینارو مادربزرگ مادرم که بهش میگیم ننجون بعد از اینکه ازش از اوضاع و احوال دهشون پرسیدم بهم گفت. آخه اون یکی از قدیمیای ده بود و همه ی
ویژگیهای ده و مردمشو از بر بود. بعد از حرفای اولیه و کلی شروع کرد به گلایه، گلایه از آدمو عالم، گلایه از دهیاری، گلایه از دم و دستگاه کدخدا و بر دستاش و …
میگفت دهیار که اسمش مشدی حسن خان بود به خاطر ویژگی بارزش که موافق بودن و پایه بودن همیشگیش واسه هر کاری بود، بهش لقب مشدی موافق را داده بودن. ولی گله ای که اون داشت این بود که اگه کاری چیزی داشته باشی مشدی موافقت میکنه اما بعدش حساب کارت میوفته با کرام الکاتبین دم و دستگاه مشدی که بهش میگن آقای با اکرام! میگفت این آقای با اکرام خیلی ریز بینه و مو رو از ماست میکشه بیرون، گمونم یه چندسالیو شهر بوده و درسش که تموم شده برگشته ده. میگن خیلی آدم متشخصیه اما امکان نداره کارت به پیچ اکرام بخوره و به راحتی رد بشه. تازه مثل اینکه زمان اونا هنوز تنظیم جمعیت جاشو به دانش
خانواده نداده بوده و طبق همون دیدگاه آقای با اکرام کلیه ی حوض ها و مکانهای مدیر آبادو تفکیک جنسیتی کرده و دیگه کار عشاق مدیر آباد سخت تر از قبل شده و باید یه ذره بیشتر حواسشونو جمع کنن. از اون طرف میگن حتی این آقای اکرام نمیذاره آقای شاه آبادی که مسئول کارای فرهنگی مدیر آباده کارشو درست بکنه و هی جلوی پای اون بدبختم سنگ میندازه. به هر حال منکه خیلی دلم برا اهالی مدیر آباد سوخت که هروقت بخوان هر کاری کنن باید اولش به کرام الکاتبین دستگاه مشدی جواب پس بدن…از اون طرف یه آقا نوربالا داره مدیر آباد که انگار آچار فرانسه ی اون دهه، از بس که کار راه اندازه این مرد. میگن
سالی سه چار بار مردم دهو جمع میکنه به زور سر هرچی با هم مسابقه بدن و جایزه هم میده چه جایزه ای! تازه میگن بازوی فرهنگی مدیر آبادم همین آقا نور بالاس. مثلا بخوای شب شعر بگیری واسه مردم ده باید تایید آقا نو بالا هم باشه روش وگرنه هیچ اعتباری نداره. حالا حوزه های فعالیت های این آچار فرانسه ی عزیز چه ربطی بهم دارن خدا میدونه و مشدی.
این ننجون ما دلش از دست کدخدا هم خون بود بیچاره. کدخدای ده یکی بود به نام مشدی دلمهربون. از قرار معلوم این مشدی دلمهربون تو رفتاراش ثبات نداشت، ینی امروز یه چیزی میگفت، فرداش یه چیز دیگه، وقتی هم ازش میپرسیدی چرا نظرت عوض شده، یه جوری نگات میکرد که انگار چیز عجیبی اتفاق افتاده! ننجون میگفت: مشدی برای احترام به دل مهربون برنامه ریزی های دهو داده دست اون. از اون طرف مردم بدبخت باید جزاشو ببینن که فقط یه ماه از هر برنامه ریزی باید بگذره تا مردم بفهمنن دقیقا چی به چیه. تازه میگفت بردستای مشدی دل مهربونم خیلی فرقی با اون ندارن و هر کدوم یه جوری صدای مردمو در
آورده بودن. میگفت یکی هست کلا انگار رسالتش راه انداختن کار دخترا و زنای دهه و اگه مرد باشی باید جون بدی کارتو راه بندازه. از اون طرف بقیه هم واسه راه انداختن کار مردم، برای اینکه مطمئن بشن روند کار داره درست پیش میره اول از اون میپرسن بعد به کار مردم میرسن. اما مثل اینکه یکی هست که هم بلده هم کار راه انداز ولی چه فایده…
به هرحال ننجون ساعت ها از مشکلات دهشون حرف زد و حرف زد و حرف زد تا خسته شد و کم کم خوابش برد. وقتی خواب بود من به این فکر میکردم که منی که مثلا تو بهترین دانشکده مدیریت کشور درس خوندم آیا اگه امورو تو این ده به دست بگیرم میتونم مشکلاتو حل کنم یا اینکه روز دوم نشده بارمو میذارم رو کولم و الفرااار یا نهایتا میشم مثل مشدی و دم دستگاهش…
ارسال نظر